![]() |
پروفایل نویسنده مشاهده قالب های وبلاگ چت روم شکلاتی انجمن تفریحی سرگرمی طراح قالب : آی تم هیس چت |
سلام....می خوام داستان زندگی..........رو براتون رو کنم(البطه از زبون خودش)
من بچه اول خانواده ام برای همین اولی که به دنیا اومدم تنها بودم...اما عادت کردم.کمی گذشت تا برای اولین بار کامپیوتر دیدم اما نتونستم جلو کنجکاوی خودمو بگیرم
زدم اون کامپیوترو خراب کرم برای همین بابام دعوام کرد
از اون روز دیگه مجبور بودم وقتمو با کشتن مگسا بگذرونم
فکر کردم چی کار کنم تا وقتمو پر کنم
اما بالاخره به فکرم افتاد تمرین کنم ویالون بزنم...رفتم و ویالون بابامو برداشتم و شروع کردم به زدن
اما چون بلد نبودم صداشو بابام شنید...عصبی شد و منو از خونه پرت کرد بیرون منم هی میرفتم تو
بابامم در خونرو شیشه ای کرد تا هم من نتونم برم تو و هم منو ببینه چی کار میکنم
منم عصبی شدم اما مجبور شدم تسلیم بشم
منم با خیال راحت رفتم سر تلوزیون
فردای اون روز با بابام رفتیم شنا اما مثل اینکه شانس نداشتم تو راه با یه پسره دعوام شد
اما کتک خوردم.از خدا خواستم بهم شانس بده
اما وقتی رفتم تو آب یه کوسه دنبالم کرد
اما بالاخره از دستش خلاص شدم....زمان ها گذشت تا ۱۵ سالم شد بعد شبکه سه مجموعه ی تلوزیونی جومونگ رو نشون داد منم خیلی خوشم اومد اما جوگیر شدم و اومدم ادای جومونگ و در بیارم که خودمو به کشتن دادم
{به این پسر بدبخت نظر دهید}
نظرات شما عزیزان:
Aytem.ir |